پنجره
را باز کرد. نسیم ملایمی که از دشت میگذشت، خنکای صبحگاهیاش را در وجود
او ریخت. نفس عمیقی کشید. برگشت و به دار قالی نگریست که آن طرفتر به
دیوار تکیه داشت. نزدیک
در رفت و به نیمه بافته شده قالی دست کشید. گویا میخواست لطافت گلهایی
که روزها بابت به وجود آوردنشان زحمت کشیده بود، را لمس کند. به گلولههای
رنگ وارنگ نخ که از بالای دار قالی آویخته شده بود نگریست و به نیمه بافته
نشده قالی؛ به گلهایی که باید از سر انگشتان هنرمند او بر تارهای قالی
وجود مییافتند؛ به گلهایی که او باید میکاشت. به طرح قالی نگریست. در
میان قالی، باید نقش دو پرنده را میبافت که عاشقانه یکدیگر را
مینگریستند.
لحظهای
خیالش پر گشود و خود را در نظر آورد، سوار بر اسبی سپید در میان دشتی
سرسبز، که دهانه اسب او را مردی جوان میکشید. به خود آمد و به اطراف اتاق
نگریست. مادر نبود. سرخی شرم بر گونههایش گل انداخت. دست برد و شروع به
بافتن کرد. مادر گفته بود این قالی را نخواهند فروخت و اضافه کرده بود:
«این قالی جهیزیه توست». و او کوشیده بود بهترین قالی را که ممکن است،
ببافد. ذهنش مشغول آینده بود و دستانش، تند تند، رنگهای گوناگون را بر
تارهای قالی مینشاندند. زرد، قهوهای، سبز، آبی. دست برد و رشته نخ قرمز
را گرفت و کشید. ناگهان دردی تند و سریع در وجودش پیچید. گویی همه وجودش
را یک باره آتش زدند. خود را به هم کشید. دستانش در تارهای قالی گره
خوردند. فریادی خفه از لای دندانهای به هم فشردهاش بیرون خزید. گلوله نخ
قرمز از روی دار قالی فرو افتاد. قل خورد و تا نزدیکیهای در اتاق پیش رفت
و پشت سر خود خط باریکی از نخ قرمز کشید.
چشم باز کرد و مادر را دید که بر بالین او نشسته است. دکتر رفته بود ولی
سفارش کرده بود هر چه سریعتر او را برای آزمایش به تهران ببرند. در نگاه
مادر پریشانی را خواند. کوشید بخندد «خوب میشم، چیزی نیست». مادر لبخندی
زد. لبخندی که در آن رد پای اندوه و غصه نمایان بود. مادر به حرفهای دکتر
فکر میکرد که تأکید کرده بود «اگر دیر عمل بشه، ممکنه هر دو کلیهاش از
کار بیفتد». درد در رگهایش میخزید. کوشید برخیزد، نتوانست. «باید ببریمت
تهران، دکتر گفته».
دخترک سر برگرداند و به قالی نیمه تمام نگریست. گلوله نخ قرمز هنوز کنار در بود.
سایههای مبهم از مقابل دیدگانش میگذشتند. لحظاتی طول کشید تا توانست
چهره چروکیده و شکسته مادر را بشناسد. مادر لبخندی تلخ زد. «دکترا میگن
خوب میشی، ان شاء الله». و رویش را بر گرداند اما تکان شانههایش و صدای
خفه هق هق گریهاش چیزی دیگر میگفت.
سه سال گذشته بود و پس از سه بار عمل جراحی، دکترها قطع امید کرده بودند.
دکترها میگفتند: «رودههایت عفونت کرده و کلیههایت از کار افتاده است.
تا آنجا که بتوانیم کمکت میکنیم، بقیهاش با خداست». سه سال درد و رنج از
مقابل چشمانش گذشت. حالا دیگر ضعیف شده بود. قالی نیمه تمام همچنان بر دار
مانده بود. خاک، گلهای قرمز قالی را پوشانده بود و پرندههای نیمه تمام
قالی به نظر مرده میرسیدند.
باد گرمی که از شیشه اتوبوس به داخل میوزید، چهرهاش را نوازش میداد.
اندیشههای پراکندهای در ذهنش میلولید. اسب سپید، گلهای قالی، دشت
سرسبز، گلوله نخ قرمز، مادر، و دردی که در این سه سال همیشه و همه جا
همراهش بود و حالا که دیگر به انتهای خط رسیده بود. دکترها قاطعانه گفته
بودند که دیگر از آنها کاری ساخته نیست. مادر گریسته بود و خود او هم. و
حالا میرفتند به پابوس آقا، امام رضا(ع).
اتوبوس ایستاد و در مسیر نگاه دخترک، گنبد نورانی حرم، خود را به چشم او
کشاند. زیر لب زمزمه کرد: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)».
حرم در نور غریب و با شکوهی غوطه ور بود. نسیم شبانه، بوی گلاب را به
مشامش رساند. کنار در ایستاد و رو به گنبد منور حرم، سرش را خم کرد و زیر
لب سلام گفت. درد، در وجودش پیچید. کنار در نشست و سر را زیر چادرش فرو
برد. دو قطره اشک از ژرفای وجودش جوشید و روی گونههایش خط کشید.
سربرداشت. از پس قطرههای اشک، گنبد طلایی حرم، باشکوهتر مینمود.
لحظهای نشست و به گنبد چشم دوخت. مردم از کنارش میگذشتند ولی او هیچ کس
را نمیدید. چشمانش فقط گنبد را میدیدند و تنها خود او میدانست که بر
دلش چه میگذرد. برخاست و نفسی را که در سینه حبس کرده بود، رها کرد.
پشت پنجره فولاد، آنچه دید فوج بیشمار جمعیت بود که هر یک به نوعی خود را
دخیل بسته بودند. به آرامی از میان آنان گذشت و پشت پنجره ایستاد. بر
پنجره مشبک، نخها و تکه پارچههای بیشماری گره خورده بود و قفلهای ریز
و درشتی به حلقههای مشبک پنجره، پنجه افکنده بودند. انگشتانش بر پنجره
مشبک قفل شد. سر را بر پنجره گذاشت و اجازه داد قطرات اشک، ناخودآگاه، از
درونش بجوشند. بیهیچ شرمی به گریه افتاد. کنار پنجره فولاد رو به ضریح
نشست و چادرش را بر سر کشید. صدای هق هق گریهاش در لابلای مناجات و
ذکرخوانی دیگران گم شد. نمیدانست چقدر در آن حالت بود تا خوابش برد.
نمیدانست خواب میبیند یا بیدار است. دو زن و یک مرد کمی دورتر از او
نشسته بودند. فراموش کرده که کجاست. هیچ چیز را به خاطر نمیآورد. گیج بود
و دردی که در وجودش میپیچید قدرت هرگونه تفکری را از او میگرفت. صدایی
شنید. گویی کسی با او صحبت میکند. «برخیز». سر تکان داد «نمیتوانم». یکی
از دو زن رو به مرد کرد: «برادرم، رضا، کمکش کن».
از درد به خود میپیچید. سر به پایین داشت و از زیر چادر، تنها پاهای مرد
را میدید که پیش آمدند و دست مرد که بر سرش کشیده شد. نوری از مقابل
چشمانش گذشت و همه چیز در نوری شدید غرق شد.
چشم گشود. صدای ذکر و مناجات هنوز به گوش میرسید. نمیدانست چقدر خوابیده
است. به یاد مادرش افتاد که ممکن است از تأخیر او نگران شده باشد. به
خوابی فکر کرد که دیده بود و ناگهان دریافت که دیگر هیچ دردی در وجودش
نیست. لحظاتی گذشت تا از بهت و حیرتی که در آن غوطهور بود، بیرون آید.
همه چیز را به یاد آورد، آن زنان و آن مرد را، و صدایی را که گفته بود،
«برادرم، رضا، کمکش کن». پنجههایش در پنجره ضریح قفل شدند. سر بر ضریح
گذاشت و بیمحابا و بلند بلند گریست؛ گریهای سرشار از شادی و عشقی عظیم.
دیگر هیچ دردی نبود که آزارش دهد. در خیالش گلهای سرخ قالی در دشتهای
سرسبز با نسیم تکان میخوردند و دو پرنده بر شانهاش آواز میخواندند و او
همچنان میگریست.
تهیه و تنظیم : علی جعفری
منبع:www.mafad.ir
طبقه بندی: امام رضا(ع)، دلنوشته